علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ژلۀ تزریقی

پنج شنبه شب که میهمانِ عمو داود بودیم به وقتِ شام با ژله های تزریقی پریسا خانم عکاس و مادرشان حسابی غافلگیر شدیم و دریافتیم که پریسا خانم نه تنها عکاسی زبردست هستند بلکه ژله سازی نیز از انگشتانشان می بارد در واقع پُر واضح بود که ایشان زمانِ زیادی را به آماده سازی آن اختصاص داده اند. راستش مادرمان چند بار عزم خود را برای درست کردن این نوع ژله جزم کرده اند ولی به علت زحمت فراوانی که برای درست کردنش لازم است همیشه در آخرین مرحله منصرف شده اند ما نیز تصمیم گرفتیم تصاویر این ژله ها را آپلود نماییم و هنرهای پریسا خانم و مادرشان را به رُخ دوستان مان بکشیم و آاااااااای پُز بدهیم از شوخی گذشته واقعا هنر به خرج داده بودند طرز تهیۀ ژلۀ تزری...
25 اسفند 1392

تولد مطهره بانو

دو هفته ای می شود که مطهره خانم دخترِ عمو داود (رفیقِ شفیقِ بابایمان ) قدم به دنیای زیبای بابا و مادرش گذاشته است و ایشان را بسی خوشحال نموده است پنج شنبه شب عمو داود به شکرانۀ در آغوش گرفتن مطهره بانو میهمانی بزرگی ترتیب دادند و به ما در منزل ایشان بسی خوش گذشت به محض ورود به منزلِ  عمو داود، اینجانب لبخند بر لب تریپ میزبانی اتخاذ نموده و بسیار روابط عمومی قوی از خود ساطع نموده و چشممان به در بود و هر میهمانی که وارد می شد با این که خیلی از آن ها را حتی یک بار هم ندیده بودیم جلو می رفتیم و دست می دادیم؛ گویی سال هاست آن ها را می شناسیم جالب این جاست که علاقۀ ما به دوستی با بزرگ ترها بسی بیشتر از علاقه مان به دوستی با بچه ...
25 اسفند 1392

ابر و باد و مه و خورشید و فلک..

تعطیلات مادرمان آغاز شده است و تماس های مکرر مادرجانمان مبنی بر رفتن به ولایت از سر گرفته شده است ولی افسوس که بابایمان چند روز دیگر را نیز در تهران ماندنی ست و ما هم اسیر و گرفتارِ بابایمان و شروع تعطیلات و هوای بهاری ست که باعث می شود مادرمان در خانه بند نشود و بعد از چند روز بارانی در پایتخت دیروز که خورشید میهمانِ شهرمان شده بود طبیعت ما را به سوی خود می خواند...ابداً تصور نکنی که مادرِ ما خدای نکرده دَدَرررررری تشریف دارند، نه هرگز، این طبیعت است که دلش برای مادرمان تنگ می شود و ایشان را به سوی خود می خوانَد از آن جا که ما پنج شنبه شب تا دیروقت در منزل عمو داود اوقات گذرانده بودیم نایی برای مزه دار کردنِ جوجه نداشتیم و ظه...
24 اسفند 1392

یک اشتباه ساده!

یک شنبه شب بود که دایی محسن مان هنگام سیر در فضای مجازی به ناگاه اعلام نمودند که اینترنت قطع شده است. یک روز گذشت.... دو روز گذشت... سه روز گذشت... و از اینترنت خبری حاصل نشد! این گونه قطعی در مدتی که ما از وایمکس ایرانسل استفاده کرده ایم بی سابقه بود و تا به حال فقط یک بار وایمکس مان جهت تنظیماتِ اپراتور در خاموشی به سر برده بود آن هم فقط به مدت یک شبانه روز ... عاقبت دیروز مادرمان با امور مشترکین تماس گرفتند و در عرض چند ثانیه پی به اشتباه خنده دارِ خود بردند و آن این بود که به محض قطع شدن اینترنت باید یک بار اتصال وایمکس به برق را قطع و دوباره آن را به برق متصل می نمودند! به همین سادگی! و لازم به اقرار است که در این زمینه خان...
23 اسفند 1392

خانه تکانی

بهتر است قبل از مطالعۀ این پست، مروری داشته باشی بر خانه تکانی سال 91 در خانۀ ما امسال ما به جای یک عدد خانه تکانی ضربتی از فرآیند خانه تکانی تدریجی بهره بردیم بدین صورت که مادرمان در زمینۀ خانه تکانی هیچ چیز به زبان نیاوردند تا مبادا خدای نکرده موجبات ترسِ بابایمان از خانه تکانی پدیدار شود و جبهه گیری مفرط از سوی ایشان صورت پذیرد و باز هم مادرمان شنوندۀ همان حرف های همیشگی که کارگر بگیر و وقت نداریم و..... باشند. آخر می دانی مادرِ ما اصلاً از کارگر گرفتن خاطرۀ خوشی ندارد و به هنگام حضور کارگر نمی داند ما را از وسط معرکه جمع کند و یا به کارگر بفهماند که چگونه باید عملیات تمیزکاری را انجام دهد و این گونه می شود که بعد از خروج ک...
18 اسفند 1392

پارک چیتگر

پنج شنبه و جمعه را در معیت آوینا جانمان اوقات گذراندیم صبح پنج شنبه بودکه آوینا جان به دلیل انجام عملیات نصب کاغذ دیواری در منزلشان بسیار مهربانانه و با یک عدد نایلون پر از خوراکی که از سوپری سرِ کوچه تهیه کرده بودند و از هر قلم خوراکی دو عدد در آن بود به منزل ما وارد شد و ما بسیار خوشحال بودیم... می دانی ما آوینا جانمان را بسیار دوست می داریم ولی هر چقدر فکر می کردیم دیدیم اسباب بازی هایمان را بسی بیشتر از آوینا جانمان دوست می داریم به همین دلیل اوقات به این صورت گذشت که در 36 ساعتی که در معیت آوینا جانمان بودیم نیم ساعت بازی می کردیم و بیست دقیقه را در دعوا و کشمکش بر سرِ اسباب بازی هایمان به سر می بردیم... البته آوینا ...
18 اسفند 1392

در فراق نِت...

چندیست که ترافیک ماهیانۀ وایمکس مان به پایان رسیده است و مادرمان برای اثباتِ این که بدون اینترنت هم زنده می ماند هیچگونه اقدامی در ارتباط با شارژ مجدد پیاده ننموده اند آخر می دانی در منزلِ ما مادرمان یک عدد معتادِ به نِت به حساب می آید و در این چند روز مشخص شد که این بابا و دایی محسن مان هستند که معتاد به نت هستند و همه اش به مادرمان گوشزد می کردند که شارژ مجدد را انجام دهد و مادرمان تا این که دیشب بالاخره دایی محسن مان نتوانست طاقت بیاورد و به بهانۀ سرکشی به پروفایل کلاسی خود اقدام به شارژ مجدد اینترنت نمودند... و اما در این مدت که به نت دسترسی نداشتیم اوقات بسیار خوشی را در کنارِ هم گذراندیم و تازه فهمیدیم بی اینترنتی هم...
14 اسفند 1392

هستی

مادرمان در همین حوالی یک عدد پسر دایی دارند که گهگاه به ما سر می زنند و ما نیز دیشب بدجوری دلمان هوای دختر پنج سالۀ ایشان ،هستی جان، را کرده بود آخر می دانی هستی جان در اتاقشان تعداد زیادی اسباب بازی دارند که البته بسیاری از آن ها هم از نوع پسرانه است و فوق العاده برای ما جذابیت دارند ساعت هفت بود که مادرمان طی تماس با مادرِ هستی جان اطلاع رسانی کردند که در صورت مساعد بودنِ شرایط برای شب نشینی به منزلشان برویم... و از آن جا که میهمان نوازی مادر هستی جان زبانزد خاص و عام است اصرار فراوانی نمودند که برای شام برویم و انکارهای مداوم مادرمان و این که مخصوصاً دیر تماس گرفته اند که برای شام مزاحم نشویم بی فایده بود... ما هم که در نهایتِ...
6 اسفند 1392

ده گانۀ اسفندی!

این عکس صرفاً جهت یادآوری تریپ موی پشت بلندِ چند هفته قبلِ اینجانب آپلود شده است اگر وسیله نقلیه داری سریعا بر آن سوار شو و با ما به ادامۀ مطلب بیا... در غیر این صورت ما خود با دوچرخۀ دختر دایی مان فرنیا خانم شما را به ادامۀ مطلب می بریم در ادامۀ مطلب به شدت منتظر شما هستیم... مادرمان همیشه می گویند خوب است انسان در هر موقعیت و مکانی که هست بتواند نهایت تلاش خود را برای مفید بودن به کار گیرد... ما هم که آخرِ حرف گوش کنی هستیم و علاقۀ فراوانی به مفید واقع شدن داریم... مدت هاست که مادرمان به وقتِ چیدنِ سفره روی ما حسابِ عجیبی گشوده است و ما از این بابت بسی خشنودیم به طوری که اگر درست وسطِ وسطِ دیدنِ برنامۀ مورد علاق...
4 اسفند 1392

ورزش خانوادگی!

از آن جا که مدتی ست دایی محسن مان به دلیلِ فرارسیدنِ فصلِ امتحانات شان فرصتِ رفتن به باشگاه را ندارند تصمیمِ دایی محسن (تصمیم کبری ) گرفته بودند که از این پس به جای رفتن به باشگاه، باشگاه را به خانه بیاورند و در این میان هیچ کس مخالف نبود الّا مادرمان که معتقد بودند در یک عدد خانۀ هفتاد متری ما خودمان هم به سختی فضای کافی برای اشغال کردن می یابیم و وسایل و اسباب بازی های اینجانب هم اضافی است و حالا وسایل بدنسازی را کجای دلمان بگذاریم لا شک برای این ابزار هیچ مکانی مناسب تر از روی سرِ مادرمان یافت نمی شد! تا این که دایی محسن مان روی پایین آوردنِ حجم دستگاه بدنسازی بسی اندیشه کردند و با جستجو در اینترنت یک عدد دستگاه بدنسازی n کاره پیدا...
3 اسفند 1392